همسفر بهار
با بوسه ای از صبح
به دنبال بنفشه ها
همسفر بهار می شوم
به آنجایی که زمینش سبز است
آسمانش آبی
دل مردم پاک است
دوش می گیرد هوا در مه
و در زلالیت لحظه
سجده ی دم جنبانک بر خاک
نگاهم را به آسمان می دوزد
من نشان از بنفشه ها می گیرم
بلبلی می گذرد
قدم هایم با او آواز می خواند
با لبخند شکوفه
و با یاد بنفشه ها
پاورچین از پرچین ها می گذرم
خروسکی می خواند
و در طلوع اشتیاق
در عبور از کنار گله ای
باز هم می پرسم:
تا بنفشه ها چقدر راه است؟
نوای نی
تا کنار وزش نسیم
همراهیم می کند
و قاصدکی رقصان
به عشق رنگین می کشاندم
به قدر مژه بر هم نهادن
دشت خیالم
پر از ناز بنفشه ها شده،
ذوق کودکانه
دلم را از شوق پوشیدن لباس نو
و کفشهایی نوتر پر می کند
به مهمانی باران می روم
و در راه عشق
با آبرنگم
بر همه جا رنگ تازگی می زنم
دوست داشتنت
در نفس روزگار جاری می شود
این هوا را
می توان تا آخر دنیا بوسید
و در عمق احساس
به مهربانی تو رسید
ببین! این خیال، تو را کم دارد
بیا!
لب مرز صمیمیت
درانتظار نشسته ام
که تماشای رسیدن بهاری
در بهار دیدنی ست
راستی ...
اگر آمدی ...
نشان خیالم را
از بنفشه ها بپرس:
کجاست این بهشت رویایی ...؟
شیدا حبیبی